شناسه خبر: ۱۶۳۶۰۸
لینک کوتاه کپی شد

روایت حال کسانی که بعد از سال‌ها حبس‌کشیدن به زندگی برگشته‌اند / چرخش زندگی بر مدار معجزه

دیدن تک تک آن‌هایی که زندگی شان بر مدار معجزه چرخیده بود و حالا هر روزشان را با امید و شادی شروع می‌کردند، کلاً حال وهوایمان را تغییر داد و به روزگار دلگرم ترمان کرد.

روایت حال کسانی که بعد از سال‌ها حبس‌کشیدن به زندگی برگشته‌اند / چرخش زندگی بر مدار معجزه

به گزارش مشهد فوری؛ هنگامی که ماشین از  جاده اصلی آرام پیچید توی مسیر خاکی و  سرازیر شد سمت سوله بزرگی که  بخشی از مددجویان زندان در آن مشغول کار بودند و حکاکی روی سنگ را انجام می‌دادند، انگار که افتاده باشد در مسیر بی راه، دلم هری ریخت پایین.  سوله‌هایی که آن وسط و  بیرون از شهر جا داشتند، به نظر شبیه نان بلااستفاده‌ای بودند که تاریخ مصرفشان گذشته بود و  دور انداخته شده بودند.

در آن باد سردی که شلاق وار می‌وزید و تا مغز استخوان آدم می‌نشست، هیچ رغبتی برای بیرون آمدن از ماشین نبود.  از «رمضان معمر» روایت زیاد شنیده‌ایم؛ هنرمندی که با کمک خانواده اش، کمر به خدمت زندانیان بسته است. 

روح لطیفی دارد و رقت قلبش زیاد است؛ بیشتر برای نادمان از بزه، جرم و سرقت و...  از وقتی کارآفرینی با هنر سنگ تراشی را در زندان‌ها و مرکز اصلاح وتربیت شروع کرده است، مددجویان زیادی زیر دستش، کار کردن با سنگ را آموخته‌اند و کارکشته شده و برای خودشان کسی شده‌اند. تجربه کاری او تجربه منحصربه فردی است؛ همراهی با کسانی که به دلایل مختلف به زندان افتاده‌اند و داستان‌های زندگی متفاوت و پرفرازونشیبی دارند.

نگران فردای زندگی بودیم

داشتم می‌گفتم؛ بیرون از حوزه خدمات شهری و در آن هوای سرد، ترس برمان داشته بود، اما همین که ترمز ماشین جلوی در بزرگی کشیده و سوله باز شد و معمر به استقبالمان آمد، اوضاع فرق کرد. دیدن تک تک آن‌هایی که زندگی شان بر مدار معجزه چرخیده بود و حالا هر روزشان را با امید و شادی شروع می‌کردند، کلا حال وهوایمان را تغییر داد و به روزگار دلگرم ترمان کرد؛ کسانی که حلقه‌های روایت امروز ما را شامل می‌شوند و ماجرا‌های شنیدنی زیادی دارند.

فرقی نمی‌کند راوی قصه، کدام یک از آن‌ها باشند. هیچ کدامشان دوست ندارند یک بار دیگر آن روز‌ها را به یاد آورند و مرور کنند، اما حالا اوضاع فرق می‌کند. برای ساعتی کار را تعطیل کرده‌اند و کنار لیوان‌های چای داغ و توی همان فضایی که صدای دستگاه تراش و فرز و... بلند است، از آن روز‌ها حرف می‌زنند، حرف می‌زنند و حرف می‌زنند.

دلم نمی‌آید بین صحبتشان بیایم وقتی یکی تعریف می‌کرد: «بیرون باران می‌بارید. صدای ریزش قطره‌های باران و غرش طوفان، دلتنگ ترمان می‌کرد که روز‌های حبس زودتر تمام شوند و لذت تماشای آفتاب آن طرف دیوار‌ها را بچشیم، اما حس ترس و وحشتی که یک باره به جانمان می‌ریخت، حلاوت زمان آزادی را کم رنگ می‌کرد. 

«رفیق! بعد از زندان چه خاکی باید توی سرمان بریزیم؟». این پرسشی بود که همیشه به ذهنمان خطور می‌کرد. دروغ چرا؟ نگران فردای زندگی مان بودیم. این حرف ها، خیلی بینمان ردوبدل می‌شد. هر صبح بعد از بیداری، با چشمان پف کرده و سردرگم کنار هم می‌نشستیم تا همدیگر را دلداری بدهیم و حرف هایمان ختم به این جمله می‌شد که «همه مشکلات ساده‌تر از آنچه فکرش را بکنی، حل می‌شود» و ماجرا‌های بعدی ثابت کرد همان چیزی که فکرش را‌ می‌کردیم، اتفاق افتاد؛ نه به این سادگی‌ها که تصورش را‌ می‌کنید، بلکه همیشه پای یک قهرمان درمیان است».

این زندگی برایم رؤیا بود

محمدجواد ابایی ندارد از اینکه سال‌های جهنمی زندگی اش را بگذارد کنار روز‌هایی که حالا می‌گذراند و برای خودش آقایی می‌کند. زن و زندگی و روزگار دارد. می‌گوید: «اصلا نفهمیدم از کی و چطور در این مسیر افتادم». منظورش، خریدوفروش مواد و مصرف آن است. این‌ها را شرم زده و با خجالت تعریف می‌کند و نگاهش را از چشم‌های ما می‌دزدد و سرش را‌ می‌اندازد پایین و این بار محکم‌تر ادامه می‌دهد:

«آشنایی با دایی جان و یاد گرفتن این هنر، لذت بخش‌ترین اتفاق عمرم بود؛ مثل بیداری بعد از خواب تلخ و آشفته‌ای که یکی دست گذاشته باشد روی شانه‌ام و بیدارم کرده باشد؛ درست مثل اینکه مرده باشی و دوباره زنده شوی. دوازده سال از سال‌های آزادی‌ام گذشته است و هنوز هم باورم نمی‌شود که زندگی‌ام این قدر تغییر کرده باشد؛ اینکه عصر کارم که تمام می‌شود و با تمام خستگی‌هایی که شیرین است، می‌روم سر زندگی خودم و کنار همسرم می‌گوییم و‌ می‌خندیم. این‌ها که به این سادگی برایتان تعریفش را‌ می‌کنم، برای منِ معتاد یک رؤیا بود؛ رؤیایی دست نیافتنی. وای که‌ نمی‌دانید گاهی ترسِ بیدار شدن از این رؤیا را دارم».

توی کارگاه رمضان معمر، آقامحمد از همه باتجربه‌تر است و همه کار از دستش برمی آید. پشت دستگاه تراش می‌ایستد، چکش کاری می‌کند و خلاصه همه فن حریف است.

برای او هم برگشتن به آن سال‌ها سخت است. می‌گوید: «فرقی نمی‌کند چه جرمی داشته باشی؛ زندان که باشی، انگار لحظه‌ها و ثانیه‌ها با تو سر ناسازگاری دارند. فکرش را بکنید؛ این لحظه‌های حوصله بر و کشدار را یکی برایت تمام کند، چقدر حالت خوب می‌شود!».

نگاهم ناخودآگاه می‌افتد به محیط اطراف. تکه‌های سنگ و صدای گوش خراش دستگاه، گردوغبار و هوای سرد، و ناغافل می‌پرسم: «حتی اگر مجبور باشید چنین جایی کار کنید؟». حرفی هم نزنند، چشم هایشان از شوق می‌درخشد.

بعضی‌ها در سرنوشتی که برای آن‌ها چیده شده است، دخل وتصرفی نداشته‌اند و چاره‌ای هم جز پذیرفتن آن نداشته‌اند و غالب آن‌ها در محیط‌هایی به دنیا آمده‌اند که به لحاظ فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی، حداکثر نمره‌ای که‌ می‌توان به آن‌ها داد، بین صفر تا پنج است و همه این‌ها باعث شده است مسیر زندگی شان متفاوت‌تر از بقیه باشد. این را هم جوانکی با همان ادبیات خودش تعریف می‌کند و‌ می‌گوید: «ما خانواده پرجمعیتی هستیم که کسی به فکر آینده مان نبود و افتادیم در مسیر خلاف و دست خودمان نبود خانم که...». حرفش نه جای تأیید دارد، نه جای رد کردن. با لبخندی از کنارش می‌گذرم.

پایان محکومیت

انگار مرغ آمین در راه بود شبی که غلام دلش شکست و از خدا خواست که از آن وضع نجاتش دهد. شبیه یک قصه تخیلی است. اما به هفته نرسیده ورق برگشت. یقین دارد خدا حرفش را شنیده بود. گفتند کارگاه آموزشی در زندان برگزار می‌شود. خودش می‌گوید: «اولش از روی کنجکاوی و وقت پرکنی رفتم. اما وقتی دیدم از دل سنگ کج ومعوج چه ظروف قشنگی بیرون می‌آید، عاشق این هنر شدم و خودم را سرگرم کار کردم. آن قدر مشغول شدم که گذشت زمان را متوجه نمی‌شدم. «دایی جان» برای بچه‌ها حکم پدر را داشت؛ زیر بال وپرمان را گرفت، حتی وقتی از زندان آزاد شدیم». عبارت «دایی جان» را تقریبا از زبان همه آن‌ها می‌شنویم.

غلام پشت سرهم حرف می‌زند: «با اینکه کار حکاکی با سنگ را یاد گرفته بودم، نمی‌توانستم به کسی رو بزنم. حق داشتند به ما اعتماد نکنند؛ مُهر محکومیت و زندان که بر پیشانی کسی بنشیند، تمام است خانم!».

برای او کنار گذاشتن اعتیاد، کار ساده‌ای نبوده است؛ کسی که از ده و یازده سالگی مواد مصرف می‌کرد و حالا به مرز میان سالگی رسیده بود. همه این‌ها لطف خدا بود. آدم‌هایی که پیش پای او قرار گرفتند، معجزه زندگی اش شدند. این عبارت را دقیقا غلام تکرار می‌کند و از من می‌پرسد: «شده تابه حال معجزه زندگی کسی شوید؟ به نظر من، این آدم‌ها نظرکرده خاص خدا هستند. کسی مثل «دایی جان» به آدمی مثل من اعتماد کرد که هم معتاد بودم و هم سابقه دار. می‌دانید؛ محبت کردن، داروی درد همه آدم هاست».

همه آن‌هایی که در آن سوله کنار هم جمع شده‌اند، به نشانه تأیید سرشان را تکان می‌دهند. غلام می‌گوید: «چهل ساله شده‌ام و دلم می‌خواهد زن بگیرم» و بعد می‌خندد و جای خالی دندان هایش، بیشتر از چهل سال را در چهره اش نشان می‌دهد. معمر قول داده است برایش آستین بالا بزند.

غلام می‌گوید: «مادرم جوانی اش را برای من گذاشت و از بس گریه کرده است، چشم هایش دیگر سو ندارد و این قدر که ننه با آن چشم‌ها برای دایی از ته قلب دعا می‌کند، محال است خدا جوابش را ندهد». بعد قندان سنگی را به دست می‌گیرد و انگار که طفلی کوچک است، نوازشش می‌کند و‌ می‌گوید: «خداوکیلی خودم هم گمان نمی‌کردم من همیشه خمار بتوانم یک روز کار کنم و حالا از دل و جان مایه می‌گذارم».

خلافکار رفتم،  هنرمند برگشتم

سال‌های بلاتکلیفی، امید را در دلش کشته بود، اما به آن می‌ارزید که برگردد و مسیر اصلی زندگی را پیدا کند. چندسالی از حبسش گذشته بود که حکم درخواست طلاق زنش، مثل آوار روی سرش خراب شد و کمرش را خم کرد. دقیقا از جایی ضربه خورد که فکرش را‌ نمی‌کرد؛ صمیمی‌ترین رفیقش، شریک زندگی اش را از او گرفت. زخمی‌ترین ضربه را او زد.

تاب فکر کردن به این موضوع را هنوز هم ندارد. تعریف می‌کند: «شنیدن این خبر، از رأی دادگاه برای حکم اعدام هم، سخت‌تر بود» و بعد بی آنکه منتظر عکس العملی از طرف من باشد، برمی گردد به روزگار گذشته و‌ می‌گوید: «دوست داشتم بهترین زندگی را برای عیالم جفت وجور کنم تا بقیه حسرتش را بخورند و افتادم در دام خریدوفروش مواد مخدر و بعد هم معتاد شدم. 

از تریاک شروع کردم و بعد به مصرف هروئین و کریستال، شیشه و ... رسید و به کارتن خوابی رسیده بودم که با ۴۷ گرم کریستال دستگیر شدم. حکم اعدام قطعی بود. همه می‌دانستند و درباره اش می‌گفتند. لطف خدا بود که قاضی پرونده به خاطر اینکه سابقه نداشتم، حکم را به ابد تغییر داد. خلاصه کنم؛ دست خدا روی شانه‌ام که نشست، بلند نشد که نشد. کلاس‌های «ان‌ای» روح مرا بیدار کرد؛ دوره‌های خودشناسی و خداشناسی عجیب است. 

باور نمی‌کنید بعد از هر دوره چقدر آرام می‌شوم! یادم رفت این موضوع را بگویم که قبل از خریدوفروش مواد، من کفاشی می‌کردم. از زیر حکم که بیرون آمدم، تصمیم گرفتم دوباره آن را ادامه دهم و در بند ۶ زندان، استادکار کفاش شدم و خوشحال بودم که دستم جلوی کسی دراز نیست و‌ می‌توانم از پس مخارج خودم بربیایم؛ البته زندان از نامش مشخص است و هر لحظه آنجا ساعت‌ها بر آدم می‌گذرد. اما من همیشه به خودم می‌گفتم محمد! باید روی خودت کار کنی. تقویم‌ها پیش چشم زندانی ها، کندتر ورق می‌خورد. من بعد از شکسته شدن حکم اعدام، امیدوار شده بودم. 

تقویم‌های روزانه وارد هفته و ماهی تازه می‌شدند و من خادم مسجد زندان شدم و شنیده بودم چهل شب خواندن حدیث کسا، آدم را حاجت روا می‌کند. چهل شب مرتب و پشت سرهم با وضو آن را خواندم و جوابم را گرفتم؛ برای من که غیر از مادرم هیچ فردی از اعضای خانواده‌ام نمانده بود و حتی دو دخترم هم حاضر نبودند بگویند چنین پدری دارند، یک نفر سند وثیقه گذاشت و من به بند باز رفت وآمد می‌کردم و آنجا با «دایی جان» آشنا شدم و فقط این را بگویم که تا زنده‌ام، مدیون او هستم.

جذبه کار سخت با سنگ سخت که از دل آن یک شیء زیبا و دل نشین بیرون می‌آید، آرامم می‌کرد و هنوز هم همین طور است؛ روحم را صیقل می‌دهد. اگر نگویید اغراق می‌کنم، همین هم از لطف خداست. خلاصه اش کنم؛ من سرکارگر این بخش هنری در زندان شدم و بعد هم عفو شامل حالم شد و آزاد شدم. شمایی که از زندان در حد حرف شنیده‌اید، نمی‌توانید تصور کنید که حلاوت یک ساعت آزادی یعنی چه؟ منی که شانزده سال حبس کشیده بودم، حالا نور آفتاب افتاده بود توی چشم هایم و یک هنرمند از زندان بیرون می‌آمدم».

نام محمد چندبار سر زبان‌ها افتاده بود و یک بار بین خلافکارها، یا هر وقت کسی مواد می‌خواست و خمار و درمانده بود. حالا خیلی‌ها محمد را به هنرش می‌شناسند و برای خودش کارگاه و بروبیایی دارد.

قهرمانان گمنام

زندان کابوس مشترک تک تک آن‌هایی است که حالا میان خاک و غبار و تراشه‌های سنگ، صبحشان را به شام می‌رسانند، اما زخم‌های جهنمی روز‌های حبس، مثل آوار روی روحشان نشسته است. زندان تاریک هم که نباشد، سیاهی اش را تا ابد روی روح می‌نشاند.   سال‌های زندان و حبس، چیزی از وجود آن‌ها دزدیده است و شاید برای همین است که صبح تا شامشان را با سنگ‌های کنده شده از معدن سر می‌کنند. می‌تراشند و فرم می‌دهند و از آن‌ها چیز‌های نو و بکر خلق می‌کنند.

تمام مدتی که آن‌ها مشغول کارند، من به این فکر می‌کنم چه‌ می‌شود که یک آدم در بدترین حالت فروپاشیدگی اش، می‌تواند بلند شود و اتفاقا قدم‌های بلندتری برمی دارد و موفق هم می‌شود؟ و می‌رسم به این نکته که قهرمانان آن‌هایی نیستند که شاخ غولی را شکسته‌اند یا پشت پهلوانی را به خاک مالیده‌اند، بلکه خیلی وقت‌ها بی نام ونشان‌تر از این حرف‌ها هستند؛ قهرمانان کسانی هستند که دست آدم‌های درمانده را گرفته‌اند و به جایی رساندنشان؛ همین و تمام!

 

ارسال نظر